.یادداشتهایی بر ادبیات، هنر و زندگی با طعمِ قهوهی سرد و بیسکویتِ توتفرنگی
کتابخانه
جای خالی سلوچ
به درختهای خشک پیاده رو خیره شد...
سمفونی مردگان
غروب، در خانه فرود آمد...
×
جای خالی سلوچ
به درختهای خشک پیاده رو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود
×
سمفونی مردگان
غروب، در خانه فرود آمد. هوا تاریک شد. اما تاریکی را، تو با دلِ روشن میتوانی ببینی. وقتی دلِ تو از شب هم تاریکتر است، دیگر چه رنگی میتواند داشته باشد، شب! بگذار تاریکی بدمد. نفوذ کند. بگذار شب بیاید. دیگر، چشم چشم را نمی بیند. دیگر، کس کس را نمیبیند. شب، لمیده است