اتاقِ راوی

.یادداشت‌هایی بر ادبیات، هنر و زندگی با طعمِ قهوه‌ی سرد و بیسکویتِ توت‌فرنگی

.مینویسم چون نمی‌خواهم فراموشم شود

میخواهم بنویسم. می‌خواهم داستانی از حس و حالم، کمی عواطفم، خشم و شادیم، ترسم، شاید بیخیالیم و در کل تجاربی که برایم در زندگی دست می‌دهد را قلم بزنم روی کاغذ. من فکر می‌کنم آدم شبیه ماهی است در دریایی که جریان دارد و باید جاری باشد. چون غیر از آن ازش برکه‌ی آبِ کدر و گند بجا میماند که حتی خودش تاب و تحملش را نخواهد داشت، خواهد مُرد

من درونگرام و الکی نیست که نمیتوانم همینطوری دلم را هی صاف صاف بریزم در سفره‌ی حرف و حدیث با هر دوست و آشنایی. درد و دل کردنم نمی‌آید، باید با صبوری از پیله‌ی خودم برون بیایم و بال بگشایم، پروانه‌وار پرپرک بزنم و کمی بعد بمیرم. همین بال زدن گاهی نوشتن است، گاه طرح ریختن، گاه نواختن، گاه چرخیدن و هرازگاهی سرودن

مینویسم چون نمی‌خواهم فراموشم شود که بر من چه گذشته/می‌گذرد. اما کلماتم را درهم میپیچم و نمی‌خواهم بدانند یا سردربیاورند. معمولا مردم چیزی را که کشف کنند، خرابش میکنند. در رمز سکوت و واژگان نامعلومم در امانم

[در امانم؟]

شمسیه

لایک

چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید

چندسالی بود که هرازگاهی سرم را از توی کتاب‌های درسی می‌کشیدم بیرون و نگاهم را روی زوایای مختلفی می‌گذاشتم تا جهان را شکل دیگری ببینم. همیشه میخواستم میان کسانی دیگر عالی‌ترین باشم، بهترین باشم و همیشه میرفتم که باشم. ولی یک‌جایی زندگی کوبید به سینه‌ام و پس افتادم. تا سرم بلند شد از سوزش روشنایی چشمانم سوخت و جهان و آدمیان را زندگی [واقعا] به چشمم کشید. من چقدر برای خودم زیسته بوده‌ام؟ چقدر برای دلم زیسته بوده‌ام؟

آن‌روز خواستم نقابِ انسانِ کامل را بگذارم زمین و با خودم مواجه بشوم. این مسیر ساده نیست ولی من عاشق تمام آن حس‌های متناقض هستم. همه‌ی آدم‌های خوب یا زشتی که باهاشان برخوردم را سپاسگزارم که اگر هرچی کتاب می‌خواندم، مستند علمی میدیدم و فیلم تماشا می‌کردم بازهم چشمانم آنچنان روشن و شفاف برای دیدن شان نمی‌شد. سهراب بیهده نمیگفت: "چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید" این اشکها هربار چشمانم را می‌شویند و بعدا جهان را جور دیگری میبینم، با درک بیشتری! می‌دانم دشوار است، اگر تا اینجای مسیر آمده باشی میدانی چه می‌گویم. اگر نیامده باشی نخند، نترس، فکرش را هم نکن. دنیا ترا به تاریک‌ترین کابوس‌هایت می‌کشاند حتی اگر سمت شان نرفته باشی

دنیا چیست؟ همه می‌دانند و همه نمی‌دانند اما این مهم نیست. بگذار بگذرد و برود

آه این موسیقی چقدر قشنگ است، فرهاد میخواند: "من دل به قدم های تو میمانم گل جان

آی خانم، گل خانم، گل خانم گل جان

.بیت‌های خوش از شوق تو میخوانم گل جان

و من هم شمسیه جان، من هم! در این لحظه عاشقانه پستی‌ها و بلندی‌هایت را می‌ستایم

آینه تصویر آن دختر کاملی که سالها قبل درست کرده بودم را نشان نمی‌دهد، آینه من را نشان می‌دهد، چشمانم را!! خدایا چقدر دوستِ شان میدارم حتی بیشتر از ادعای هر عاشق پیشه‌ای... چقدر زیباست خدایا

شمسیه

لایک

غمگين یعنی غمگین

.چندکلمه؛ روی‌هم‌ رفته و پراکنده. غمگين یعنی غمگین

وقتی دل‌نگران باشی، هر موسیقیِ غمگین‌ترین است؛ هرصورت، هرتصویر، هرشعر. ولی من غمگین‌ترین شان را می‌خواهم. می‌خواهم به‌هر دوستی که داشتم، «نه» بگویم. «نه» می‌گویم، نه نه هیچی نمی‌گویم تا رنگ ببازد، این تصویر زیادی شلوغ است. این رنگها روی اعصابم هستند، صدا آخ این صداهای موذی کاش خفه شوند

هیچکس یا هیچی جذاب و جالب نیست! دیگر هرنقاب و پرده‌ای را از صورتم و صورت شان برمیدارم. [بفرما این هم از این.]

[حوصله‌اش را ندارم.] توی ماشین بودم، کراچی ماهی‌های قرمزِ کوچولو داشت. آخ ببین ببین چقدر کلافه به من می‌بینند. می‌خواهم پیاده شوم و فراری شان بدهم اما پولم تنها به خرید یکی‌دوتا شان می‌رسد. اخلاقیات خیلی خصوصی‌ام برایم می‌گویند، چطوری می‌خواهی انتخاب کنی؟ اینجا حتی دریایی نیست که بخواهی رها شان کنی؟ ناراحت می‌شوند، ناامید شان میکنی، میترسم! باچشم هایم می‌گویم معذرت می‌خواهم، نمی‌توانم، این خیلی سخت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. [همین حالا ناامید شان کردی!]

می‌روم کنار پنجره، نسیم بهاری می‌وزد، با برادرم سر حرف را باز میکنم و با چشمانم دنبال چیزی توی آسمان می‌گردم؛ مثل یک رفیق قدیمی

در مقابلم ده‌ها پنجره هستند اما دورتر و بیشتر روی کوه‌ها. هرپنجره مانند نقاشیِ درحال تکمیل شدن است. خسته می‌شوم و روی دوزانو می‌ایستم. نسیم تند است، رخت‌ها را در طناب‌ها این طرف و آنطرف می‌برد. شاخه‌ها آبستن غنچه‌های هستند که چندروز بعد گل خواهند داد. برگردیم به آسمان؛ آن بالا پُرِ ستاره است، دست دراز می‌کنم تا مانند آن خوابم یکی شان را بردارم و بگذارم جای دیگر. [وانگوکِ عزیزم، ستاره‌ها با من رابطه‌ای خاصی دارند، فکر میکنم برای هرکسی اینطور باشد.

مطمئن نیستم، ولی حرف زدن با تو اطمینان نمی‌خواهد، برای همین راحتم

می‌خواستم بروم موزه‌ات در لندن و آلمان اما وقتی باخودم روراست حرف زدم، دیدم بیشتر می‌خواهم بروم به محل‌های که آنها را به تصویر کشیدی. مثلا جایی که شب پرستاره رقم خورد. بنشینم آنجا، حس کنم کنارم نشسته‌ای و با خودت حرف بزنم البته اینکه نمی‌توانم لندن یا آلمان بروم هم برای به تعویق افتادن دیدارِ موزه‌ای که بنام تو برپا کرده‌اند بی‌تاثیر نیست. هروقت به ستاره‌ها میبینم حس میکنم بی‌انتها و وسیع هستم. خیلی بزرگتر از دردم هستم، هنوز جا دارم

حتی حس میکنم رابطه‌ای خاصی با تو دارم، اما کدام آدم عاقلی رابطه‌ای خاصی با یک آدم مُرده دارد؟ دست روی دلم نگذار شمسیه جان

همینطوری نشسته‌ام، به اینطرف و آنطرف میبینم و در ذهنم حرف میزنم؛ صدای بچه‌های محل میاید، می‌خندند. می‌خواهم بگویم کاش میشد میرفتم پایین و قدم میزدم شاید هم واقعا خندیدم، نه خنده‌ای مضحک و غیرواقعی

[یادت است گفتم، هرپنجره مانند نقاشیِ در حال تکمیل شدن است؟]

پشت پنجره‌ای مقابلم پسرک جوانی وارد اتاق می‌شود، چراغ را روشن می‌کند، می‌آید بالکن. پنجره را باز و چیزی از توی جیب اش بیرون می‌کشد، کنجکاوم می‌شوم. حس میکنم سیگار است. ولی آتش را که روشن می‌کند کمی بیشتر طول می‌کشد و سپس آنرا می‌برد سمت بینی و هی می‌کشد. همینطور که زود زود دود می‌کشد به پشت سرش هم نگاهی می‌اندازد. پسرکِ بیچاره حتی نمیتواند به راحتی دودش را بکشد. اگر این پسر را کنار خیابان میدیدم که اینکار را می‌کند چه فکری میکردم؟ مطمئن نیستم اما ما آدم‌های پشت پنجره‌های تاریک همدیگر را قضاوت نمی‌کنیم. در طول روز آدم‌ها را با قضاوت های شان به زباله دانی می‌اندازیم و برمی‌گردم خانه، پشت پنجره‌ای تاریک شبانه مان میاستیم؛ تنها برای همین که اینجا ما خودمانیم و کسی از کسی نمی هراسد. هر جان زیبا و باارزش است. هر آدم دنیایی است جدا از ما و در کنار ما

پسرک دودش که تمام می‌شود دربازه ای بالکن را می‌بندد و می‌رود. [پدر همیشه کنار پنجره‌ای آشپزخانه سیگار دود می‌کند، گاهی می‌روم و سر به سرش می‌گذارم و می‌گویم بیا باهم سیگار بکشیم، نصفش را بده به من. چقدر دلم می‌خواهد حال پدر خوب شود و دوباره سیگارش را مثل همیشه دود کند و من سر به سرش بگذارم و بعدا نادیده ام بگیرد، برود توی فکر و من آنجا را ترک کنم.]

.پسرک می‌رود اتاق بغلی، میاید کنار پنجره‌اش، شانه‌گکی را از جیب اش بیرون می‌کشد و شروع می‌کند به شانه‌ زدن موهایش، با دقت و آرامش موهایش را شانه می‌زند. شانه زدن خیلی طول می‌کشد، بیشتر از دودکردن آن چیز. آخر کدام آدم عاقلی دو وجب مو را اینقدر شانه می‌زند؟ پسرک نشئه است، آرام‌تر بنظر میرسد و انگار می‌خواهد تمامِ ترس و آرامش‌اش پشت همین دو پنجره حک شوند

.شانه زدن را که تمام می‌کند دوباره برمی‌گردد اتاق اولی، میاید بالکن، چیزی را از روی زمین برمی‌دارد و برمی‌گردد توی داستان خودش

【پروست هم نمی‌تواند زندگی شما را عوض کند، خانم.】

شمسیه

لایک

...با آخرین رمقِ جامانده پا گذاشت بر جاده. جای پایش

از دور تماشا می‌کردم و زیرلب می‌خواندم 《وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.》با کلمه‌کلمه‌اش مرتبط بود. با حوصله‌ی ته کشیده و چهره‌ی که از شدت گرما زیر نور آفتاب برق می‌زد، کوله‌پشتی را بر دوش خودش می‌کشید. کوله‌پشتی را چنان محکم می‌گیرد که گاهی می‌خواهم از جایم پا شوم و سلامی کنم، بپرسم:《 خانم، آیا شما در کوله تان عمر عزیز تان را حمل می‌کنید، که چنین محکم به بندش چنگ می‌زنید و در باد و باران یا جهنم تابستان بارش از شانه‌ی که هر آن شکستنی است کم نمی‌شود؟》

از دور میبینم و می‌خوانم که باخودش حرف می‌زند، چشمانش می‌درخشد، گاهی! چنان که گویی حالا است که وسط خیابان بایستد و از منِ دور فریادکنان بپرسد، تمامش نمیکنی؟

گاهی هم خیلی لطیف می‌درخشد مثل ماه! وقتی که قدم‌هایش می‌خندند، زمانی که از نزدیک شاخه‌های درختها می‌گذرد و خودش را روی پاهایش بلند می‌کند تا برگها پوستش را لمس کنند. می‌دانم چقدر دلش می‌خواهد برقصد! بچرخد و برای عابران پیاده‌رو لبخند بزند

اما شهر مثل داغ کوچولو گوشه‌ی قلبش است. شهر و مردمانش نگاه‌های هرزه‌ی مردان است و زنان فرسوده و بخت‌برگشته! شهر جای خاطرات قشنگ در ویرانه است. شهر ذباله است و او کتابی که خوانده نشده، مچاله شده

میبینمش، موهای سرکشی که از گوشه‌ی روسری بیرون خزیده‌اند، که گذاشته بیرون بمانند. ماسکی که تا گلو پایین کشیده شده. میبینمش وقتی که فکر می‌کند این کارش جنگیدن است، که بیرون رفتنش جنگیدن است، که تن به خواست‌های جامعه نمی‌دهد و این جنگیدن است! چه ساده جای هر مدعی آزادی که دست شان تنها در گوشی شان میرسد، می‌جنگد

[آنی که نفس کشیدنش جنگ است، با آخرین رمق جامانده پا گذاشت بر جاده. جای پایش کو؟]

شمسیه

لایک