غمگين یعنی غمگین
.چندکلمه؛ رویهم رفته و پراکنده. غمگين یعنی غمگین
وقتی دلنگران باشی، هر موسیقیِ غمگینترین است؛ هرصورت، هرتصویر، هرشعر. ولی من غمگینترین شان را میخواهم. میخواهم بههر دوستی که داشتم، «نه» بگویم. «نه» میگویم، نه نه هیچی نمیگویم تا رنگ ببازد، این تصویر زیادی شلوغ است. این رنگها روی اعصابم هستند، صدا آخ این صداهای موذی کاش خفه شوند
هیچکس یا هیچی جذاب و جالب نیست! دیگر هرنقاب و پردهای را از صورتم و صورت شان برمیدارم. [بفرما این هم از این.]
[حوصلهاش را ندارم.] توی ماشین بودم، کراچی ماهیهای قرمزِ کوچولو داشت. آخ ببین ببین چقدر کلافه به من میبینند. میخواهم پیاده شوم و فراری شان بدهم اما پولم تنها به خرید یکیدوتا شان میرسد. اخلاقیات خیلی خصوصیام برایم میگویند، چطوری میخواهی انتخاب کنی؟ اینجا حتی دریایی نیست که بخواهی رها شان کنی؟ ناراحت میشوند، ناامید شان میکنی، میترسم! باچشم هایم میگویم معذرت میخواهم، نمیتوانم، این خیلی سختتر از آن است که فکرش را میکردم. [همین حالا ناامید شان کردی!]
میروم کنار پنجره، نسیم بهاری میوزد، با برادرم سر حرف را باز میکنم و با چشمانم دنبال چیزی توی آسمان میگردم؛ مثل یک رفیق قدیمی
در مقابلم دهها پنجره هستند اما دورتر و بیشتر روی کوهها. هرپنجره مانند نقاشیِ درحال تکمیل شدن است. خسته میشوم و روی دوزانو میایستم. نسیم تند است، رختها را در طنابها این طرف و آنطرف میبرد. شاخهها آبستن غنچههای هستند که چندروز بعد گل خواهند داد. برگردیم به آسمان؛ آن بالا پُرِ ستاره است، دست دراز میکنم تا مانند آن خوابم یکی شان را بردارم و بگذارم جای دیگر. [وانگوکِ عزیزم، ستارهها با من رابطهای خاصی دارند، فکر میکنم برای هرکسی اینطور باشد.
مطمئن نیستم، ولی حرف زدن با تو اطمینان نمیخواهد، برای همین راحتم
میخواستم بروم موزهات در لندن و آلمان اما وقتی باخودم روراست حرف زدم، دیدم بیشتر میخواهم بروم به محلهای که آنها را به تصویر کشیدی. مثلا جایی که شب پرستاره رقم خورد. بنشینم آنجا، حس کنم کنارم نشستهای و با خودت حرف بزنم البته اینکه نمیتوانم لندن یا آلمان بروم هم برای به تعویق افتادن دیدارِ موزهای که بنام تو برپا کردهاند بیتاثیر نیست. هروقت به ستارهها میبینم حس میکنم بیانتها و وسیع هستم. خیلی بزرگتر از دردم هستم، هنوز جا دارم
حتی حس میکنم رابطهای خاصی با تو دارم، اما کدام آدم عاقلی رابطهای خاصی با یک آدم مُرده دارد؟ دست روی دلم نگذار شمسیه جان
همینطوری نشستهام، به اینطرف و آنطرف میبینم و در ذهنم حرف میزنم؛ صدای بچههای محل میاید، میخندند. میخواهم بگویم کاش میشد میرفتم پایین و قدم میزدم شاید هم واقعا خندیدم، نه خندهای مضحک و غیرواقعی
[یادت است گفتم، هرپنجره مانند نقاشیِ در حال تکمیل شدن است؟]
پشت پنجرهای مقابلم پسرک جوانی وارد اتاق میشود، چراغ را روشن میکند، میآید بالکن. پنجره را باز و چیزی از توی جیب اش بیرون میکشد، کنجکاوم میشوم. حس میکنم سیگار است. ولی آتش را که روشن میکند کمی بیشتر طول میکشد و سپس آنرا میبرد سمت بینی و هی میکشد. همینطور که زود زود دود میکشد به پشت سرش هم نگاهی میاندازد. پسرکِ بیچاره حتی نمیتواند به راحتی دودش را بکشد. اگر این پسر را کنار خیابان میدیدم که اینکار را میکند چه فکری میکردم؟ مطمئن نیستم اما ما آدمهای پشت پنجرههای تاریک همدیگر را قضاوت نمیکنیم. در طول روز آدمها را با قضاوت های شان به زباله دانی میاندازیم و برمیگردم خانه، پشت پنجرهای تاریک شبانه مان میاستیم؛ تنها برای همین که اینجا ما خودمانیم و کسی از کسی نمی هراسد. هر جان زیبا و باارزش است. هر آدم دنیایی است جدا از ما و در کنار ما
پسرک دودش که تمام میشود دربازه ای بالکن را میبندد و میرود. [پدر همیشه کنار پنجرهای آشپزخانه سیگار دود میکند، گاهی میروم و سر به سرش میگذارم و میگویم بیا باهم سیگار بکشیم، نصفش را بده به من. چقدر دلم میخواهد حال پدر خوب شود و دوباره سیگارش را مثل همیشه دود کند و من سر به سرش بگذارم و بعدا نادیده ام بگیرد، برود توی فکر و من آنجا را ترک کنم.]
.پسرک میرود اتاق بغلی، میاید کنار پنجرهاش، شانهگکی را از جیب اش بیرون میکشد و شروع میکند به شانه زدن موهایش، با دقت و آرامش موهایش را شانه میزند. شانه زدن خیلی طول میکشد، بیشتر از دودکردن آن چیز. آخر کدام آدم عاقلی دو وجب مو را اینقدر شانه میزند؟ پسرک نشئه است، آرامتر بنظر میرسد و انگار میخواهد تمامِ ترس و آرامشاش پشت همین دو پنجره حک شوند
.شانه زدن را که تمام میکند دوباره برمیگردد اتاق اولی، میاید بالکن، چیزی را از روی زمین برمیدارد و برمیگردد توی داستان خودش
【پروست هم نمیتواند زندگی شما را عوض کند، خانم.】
شمسیه
لایک
March 12, 2023 | 6 comments